نتایج جستجو برای عبارت :

چشم های خمارش

آخ. عزیزم، سلام.
از آخرین باری که برات نوشتم مدت‌ها می‌گذره. اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی بود که خوب بهت گوش دادم. که شنیدمت. دیشب شب سختی بود، مهم نیست چرا، مهم اینه که الان من روی صندلی چرخدار روبه‌روی پنجره اتاق، روبه‌روی درخت انار و شمعدونی‌های مامان نشستم و خورشید با دست های گوشتالو و گرمش صورتم رو نوازش میده. و آسمون رو می‌بینم که یک‌پارچه حریر آبی رنگ روی خودش انداخته، چشم‌های خمارش رو بهِم میدوزه و با لبخند نفسش رو بیرون میده، ن
می شود با کسی مست بود
و اگر نبود یک عمر خمارش بود
می شود برایش شعر گفت ، خواستش ، دلتنگش شد ، دیوانه اش شد ...
می دانی 
گاهی نمی دانم چه می گویم یا چه می خواهم بگویم
ولی من ،
مستی نچشیده خمارم !!!
دردش از تمام آمپول های کودکی بیشتر است
برایش شعر می گویم 
می خواهم ، دلتنگش شده ام
بین خودمان باشد
ولی من شعر گفتن بلد نبودم ، یاد هم نگرفتم
آدم باید کلی غم داشته باشد تا شاعر شود
یا اصلا غمی نداشته باشد
درسش را کسی یادم نداد ...
اما غمش را چرا ...
یک شبه ره صد س
فصل سوم : همکلاسی
داشت از ترس وا می رفت و با مظلومیتی که دل آدم را آتش می زد، گفت: من فقط یه گدا هستم بخدا هیچ کاری نکرده ام و ...که حرفش را قطع کردم و گفتم: نترس عزیزم من دانشجو هستم، الانم داشتم میرفتم دانشگاه. گفت: خب چکار من داری؟ از کجا منو میشناسی؟ 
گفتم: متانت من فهیمه هستم منو یادته؟ همکلاسی دوران دبیرستان. فهیمه عباسی، یادت اومد؟ متانت چه بلایی سرت اومده؟ چرا اینجوری شدی؟ چشم خمارش را به زحمت باز تر کرد و خیره شد به صورتم و آرام دست لرزان و
اولین باری که دیدمش خیلی خجالتی بود. با بقیه بچه ها قاطی نمی شد، به زحمت توی کلاس نشست. جا کم بود و جمعیت زیاد ولی یک صندلی خالی برایش جور کردم و نشست. پرسیدم:" دوست داری نقاشی بکشی یا نمایش عروسکی بازی کنی؟"
با همان چشم های خمارش نگاهم کرد و گفت: "نقاشی می کشم."
برگه و مداد رنگی را روی میزش گذاشتم و کنار در ایستادم.
موهای لختش را هر چند دقیقه یک بار پشت گوشش می انداخت و چیزهایی روی کاغذ می کشید. نقاشی اش را به خاطر ندارم اما خودش بدجوری دلم را برد. 
بامدادِ..
یه بامدادِ دیگه اما نه از نوعِ خمارش
یه بامدادِ دلگیر
یه بامدادِ سرد که همه از سرمای آزاردهنده ش به خونه های گرمشون پناه بردن و احتمالا اکثرا خوابن یا دارن می خوابن
من اما انقدر احساس خفگی می کنم که یکی از پنجره ها رو بی اعتنا به سرما باز گذاشتم و نشستم زیرش
و بجای خوابیدن، دارم فکر می کنم..
بقول سهراب: جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار..
بیدارم و فکرم مثل همیشه حسابی درگیر و مشغوله
نمی دونم به چی و به کی
یه جورایی به همه جا و به
قسمت اول را بخوان https://t.me/peyk_dastan/17501
قسمت 55
بعد از اینکه آشپزخونه را تمیز کردم به اتاق رفتم و کنار آرشام دراز کشیدم. صبح باید سر کار میرفتم و چند ساعت دوری از آرشام برایم مثل مرگ بود!
.....
آرشام را بوسیدم و رو به سیماخانم سفارش کردم.
_مواظبش باشی ها...دیگه سفارش نکنم.
سیما خانم مهربان شانه ام رو فشرد.
_برو دختر دیرت شد.
دوباره آرشام را بوسیدم و بیرون رفتم.
به شرکت که رسیدم فیضی طبق معمول جلوی در اتاقش ایستاده بود.
_دیر کردی.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم
#استاد_مغرور_من_پارت3
برای بابام غذا درست کردم و داروهاش و دادم و رفتم توی اتاقم
روی تخته زوار در رفته ام نشستم و به این فکر کردم اگه بابام تا یه ماه دیگه عمل نشه اونو از دست میدم و تک و تنها میمونم .
فکرای بدی تو سرم بود .
میتونستم تحمل کنم؟ دخترونگی امو پیش کش آدمای هوس باز کنم تا بهم پول بدن؟
جز این راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
همه ی راه ها رو امتحان کردم اما جواب نداد.
سرنوشت منم این بود ، اینکه تا آخر عمرم تنها بمونم.
با این فکر بلند شدم و رفت
رمان.   پرستار ۵ .    قسمت اخر. 
 
به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده ..بهناز همون شب میخواسته مانی رو بکشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند ...این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد ... نمیدونی چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی....
اخر سرم که خودت بهتر میدونی .. دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد ...
به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت میخواستمت ... نه چیز دیگه...
ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها